رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف). - دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور: آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش جان بازیافت پیر سراندیب درزمان. خاقانی. ، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) : هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد. نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
مُرَکَّب اَز: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) : خاقانی را به نقش مژگان بس کز رگ جان گشاده ای دم. خاقانی
آنکه چهره اش بی حجاب باشد. (فرهنگ فارسی معین). طلق الوجه. برهنه روی. (یادداشت مؤلف) : روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری چون پس پرده می روی پردۀ صبر می دری. سعدی. ، خندان. بشاش. (فرهنگ فارسی معین). گشاده روی
آنکه چهره اش بی حجاب باشد. (فرهنگ فارسی معین). طلق الوجه. برهنه روی. (یادداشت مؤلف) : روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری چون پس پرده می روی پردۀ صبر می دری. سعدی. ، خندان. بشاش. (فرهنگ فارسی معین). گشاده روی
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. گردون فروگشاد کمند از میان تیغ ایام برگرفت ره از گردن کمان. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروهشتن شود
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن: کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب فروگشای و همی گیر ماه را به کمند. سوزنی. گردون فروگشاد کمند از میان تیغ ایام برگرفت ره از گردن کمان. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروهشتن شود
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه: اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت. فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم کاشانی. جای فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه. ملک الشعراء بهار. ، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص: ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد. ناصرخسرو
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه: اگر گاه مازندران بایدت مگر زین نشان راه بگشایدت. فردوسی. بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت چون راه گریه گشادم در فغان بستم. کلیم کاشانی. جای فریاد و استغاثه و آه فکر آشفته را گشادم راه. ملک الشعراء بهار. ، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص: ولیکن جز امین سر یزدان کسی این راه را بر خلق نگشاد. ناصرخسرو
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن: سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز کایی بکمین دل من ران بگشایی. خاقانی. لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او ابلق روز وشب است نامزد ران او. خاقانی. دریاچو نمک ببندد از سهم چون لشکر شاه ران گشاید. خاقانی. صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود. خاقانی. در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد جان بهای نعل را در پای اسب او فشان. خاقانی. وزآنجا سوی صحرا ران گشادند بصید انداختن جولان گشادند. نظامی. ، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن: لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود. خاقانی. لشکر عزمش جهان خواهد گشاد کز کمین فتح ران خواهد گشاد. خاقانی. زمین تا آسمان رانی گشاده ثریا تا ثری خوانی نهاده. نظامی. ، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن: گفت خاقانیاتو زان منی این بگفت آفتاب و ران بگشاد. خاقانی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن: توانی مهر یخ بر زر نهادن فقاعی را توانی سر گشادن. نظامی. ، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن: دبیر آمد و نامه را سر گشاد ز هرنکته صد گنج را در گشاد. نظامی. چو شب نامۀ مشک را سر گشاد ستاره در گنج گوهر گشاد. نظامی
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است. کسائی. تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز با باد مگشای راز. فردوسی. در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی. معزی. راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز. مولوی. بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز. سعدی. - راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن: ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد لب. فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است: بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق از می چه فایده که بزیر نهنبن است. کسائی. تو مردی دبیری یکی چاره ساز وزین نیز با باد مگشای راز. فردوسی. در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی از خلق جهان رازم همواره نهانستی. معزی. راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203). با وحوش از نیک و بد نگشاد راز سرّ خود با جان خود میراند باز. مولوی. بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز. سعدی. - راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن: ببردند نزد سکندر بشب وزان راز نگشاد بر باد لب. فردوسی. و رجوع به راز گشودن شود
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی: کند آفرین کیانی بدوی بدان شادمانی که بگشاد روی. فردوسی
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی: کند آفرین کیانی بدوی بدان شادمانی که بگشاد روی. فردوسی
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) : مرده همه شیاطین از زندگی شرعش ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را. میرخسرو (از آنندراج). کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا. سراج المحققین (از آنندراج)
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر