جدول جو
جدول جو

معنی رو گشادن - جستجوی لغت در جدول جو

رو گشادن
(تَمْ بُ تَ)
رو گشودن. بازکردن رو. برداشتن حجاب و روبند از چهره در پیش کسی. مقابل رو گرفتن. (از یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به رو گرفتن شود، باز کردن رخسار کسی. حجاب از روی کسی برداشتن. نقاب از چهرۀ کسی افکندن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو نهادن
تصویر رو نهادن
توجه کردن به کسی یا چیزی، رفتن به سوی کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راز گشادن
تصویر راز گشادن
آشکار کردن راز، فاش کردن سرّ، برای مثال به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای / که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز (سعدی۲ - ۷۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ حَ کَ دَ)
دهان گشودن. باز کردن دهان. گشادن دهان. (یادداشت مؤلف).
- دم گشادن اسرافیل، کنایه از دمیدن وی در صور:
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان بازیافت پیر سراندیب درزمان.
خاقانی.
، کنایه است از سخن راندن. به تکلم درآمدن. حرف زدن. به تکلم آغازیدن. (از یادداشت مؤلف) :
هرکه همچون گل گشاید دم به یاد مدح او
روزگار او را در آن دم دامن زر می دهد.
نجیب الدین جرفادقانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ دَ)
مرکّب از: دم عربی، به معنی خون + گشادن، خون گشادن. خون جاری کردن. روان ساختن خون از رگ حیوان یا کسی. (از یادداشت مؤلف) :
خاقانی را به نقش مژگان
بس کز رگ جان گشاده ای دم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ زَ دَ)
ره گشادن. راه گشودن. راه گشادن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَحْ حُ کَ دَ)
افطار کردن. (آنندراج). افطار. (مصادر زوزنی). فطر. (دهار) : ندا آمد که یا موسی روزه بگشادی ده روز دیگر روزه بدار. (قصص الانبیاء).
بر دهان غنچه گه گه میزند بوسی نسیم
کان شکرلب جز ببوسه روزه نگشاید همی.
امیرخسرو (از آنندراج).
، تفطیر. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آنکه چهره اش بی حجاب باشد. (فرهنگ فارسی معین). طلق الوجه. برهنه روی. (یادداشت مؤلف) :
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می بری
چون پس پرده می روی پردۀ صبر می دری.
سعدی.
، خندان. بشاش. (فرهنگ فارسی معین). گشاده روی
لغت نامه دهخدا
(تَمْ شُ دَ)
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225).
بگفت و درآمد کک کوهزاد
چو نر اژدها سوی او رو نهاد.
(کک کوهزاد).
سوی هندستان اصلی رو نهاد
بعد شدت از فرج دل گشته شاد.
مولوی.
هرکه دارد حسن خود را بر مراد
صد قضای بد سوی او رو نهاد.
مولوی.
بوسه دادندی بدان نام شریف
رو نهادندی بدان وصف لطیف.
مولوی.
زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند.
(گلستان).
رجوع به روی نهادن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ بُ دَ)
بازکردن موی و آنچه بدان ماند. فروهشتن:
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.
سوزنی.
گردون فروگشاد کمند از میان تیغ
ایام برگرفت ره از گردن کمان.
؟ (از ترجمه تاریخ یمینی).
رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ اَ دَ گُ تَ)
کنایه از زره سفتن. (آنندراج) :
زرهی کان قدر نه بگشاید
هدف تیر انتقام تو باد.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَقْ قی کَ دَ)
راه گشودن. مقابل راه بستن. (ارمغان آصفی). بازکردن راه. گشادن راه. پیدا کردن راه:
اگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت.
فردوسی.
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چون راه گریه گشادم در فغان بستم.
کلیم کاشانی.
جای فریاد و استغاثه و آه
فکر آشفته را گشادم راه.
ملک الشعراء بهار.
، پدید آوردن راه و طریقت و شریعت خاص:
ولیکن جز امین سر یزدان
کسی این راه را بر خلق نگشاد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
سوار شدن بر اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از سوار شدن. (برهان). کنایه از سوار شدن و رفتن. (آنندراج) (انجمن آرا). تاختن:
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کایی بکمین دل من ران بگشایی.
خاقانی.
لشکر غم ران گشاد، آمد دوران او
ابلق روز وشب است نامزد ران او.
خاقانی.
دریاچو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید.
خاقانی.
صبحگاهی کز شبیخون ران گشاد
تیغ چون خور خونفشان خواهد نمود.
خاقانی.
در ببند آمال راچون شاه عزلت ران گشاد
جان بهای نعل را در پای اسب او فشان.
خاقانی.
وزآنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی.
، کنایه از حمله آوردن واسب انداختن. (فرهنگ خطی). تاختن. تاخت آوردن:
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گرهمه در خون کشد پشت نباید نمود.
خاقانی.
لشکر عزمش جهان خواهد گشاد
کز کمین فتح ران خواهد گشاد.
خاقانی.
زمین تا آسمان رانی گشاده
ثریا تا ثری خوانی نهاده.
نظامی.
، فرود آمدن از مرکب، عیب ظاهر کردن، برهنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، راه رفتن. (ناظم الاطباء) (برهان). رفتن. پیمودن. عازم شدن. در حرکت آمدن:
گفت خاقانیاتو زان منی
این بگفت آفتاب و ران بگشاد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خراب کردن و هدم نمودن. (آنندراج) ، تسخیر کردن و در تصرف خود آوردن. (آنندراج) :
ملک همه خسروان گرفتیم
سد همه دشمنان گشادیم.
انوری
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ وَ دَ)
گشودن سر، باز کردن سر شیشه و دیگ و مانند آن:
توانی مهر یخ بر زر نهادن
فقاعی را توانی سر گشادن.
نظامی.
، باز کردن نامه. گشودن. مهر از نامه برگرفتن:
دبیر آمد و نامه را سر گشاد
ز هرنکته صد گنج را در گشاد.
نظامی.
چو شب نامۀ مشک را سر گشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فصد کردن. رگ زدن. (آنندراج). رگ گشادن.
- خون گشادن از چشم، خوناب گریستن. خون گریستن
لغت نامه دهخدا
(تَدْ خوَرْ / خُرْ دَ)
راز گشودن. آشکار کردن سرّ. کنایه است از راز آشکارا کردن و فاش کردن و این مقابل راز پوشیدن و راز نگشادن است:
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است.
کسائی.
تو مردی دبیری یکی چاره ساز
وزین نیز با باد مگشای راز.
فردوسی.
در غمزۀ غمازش رازم نگشادستی
از خلق جهان رازم همواره نهانستی.
معزی.
راز خود بر دمنه بگشاد. (کلیله و دمنه ص 203).
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سرّ خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
بدوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید بدوستان عزیز.
سعدی.
- راز بر باد نگشادن، کنایه از بهیچ کس هیچ نگفتن است و سخت پوشیده و پنهان داشتن، بهیچ روی چیزی بروز ندادن و از همه مستور داشتن:
ببردند نزد سکندر بشب
وزان راز نگشاد بر باد لب.
فردوسی.
و رجوع به راز گشودن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ دَ)
رگ زدن. (آنندراج). فصد کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رجوع به ’رگ زدن’ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ کَ دَ)
باز کردن روی. رفع نقاب از چهره. رخ گشادن، گشادن روی. گشادگی روی. گشاده رویی. کنایه از خندان رویی:
کند آفرین کیانی بدوی
بدان شادمانی که بگشاد روی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بَ تَ)
راه گشادن. باز کردن راه. کنایه از راهنمایی کردن:
زی مشکلات دین نگشاید رهت کسی
گاو از زمین دین به هوا بر هبا شده ست.
ناصرخسرو.
رجوع به راه گشادن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ گَ دَ)
موی گشادن. پریشان کردن و وا کردن موی سر ناز را یا ماتم را. (از یادداشت مؤلف). رسم است که در ماتم موها را وا می کنند و پریشان می سازند. (آنندراج) :
مرده همه شیاطین از زندگی شرعش
ابلیس کنده سبلت بگشاده مویها را.
میرخسرو (از آنندراج).
کنون که روز سیه خلق را به پیش آمد
تو هم به ماتم عشاق خویش مو بگشا.
سراج المحققین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سوار شدن بر اسب و مانند آن، فرود آمدن از اسب و مانند آن، برهنه شدن، ظاهر کردن عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گشادن
تصویر در گشادن
گشودن در خانه و جزان مفتوح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دم گشادن
تصویر دم گشادن
باز کردن دهان
فرهنگ لغت هوشیار
آشکار کردن رازی را فاش کردن سری را مقابل پوشیدن (راز خود را گشاد) (راز خویش بر من گشاد)
فرهنگ لغت هوشیار
گشودن سد و جریان دادن آب آن، خراب کردن هدم، تسخیر کردن در تصرف خود در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
از هم باز کردن گشودن یا فروگشادن ترکیب. اجزای مرکبی را جدا کردن: طلسم ترکیب آن (اصل مرزبان نامه را) از هم فرو گشادم، باز شدن از هم گسیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزه گشادن
تصویر روزه گشادن
افطار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو نهادن
تصویر رو نهادن
رفتن توجه کردن به جایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو گردان
تصویر رو گردان
اعراض کننده، نافرمان سرکش مخالف یاغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی گشاده
تصویر روی گشاده
آنکه چهره اش بی حجاب باشد، خندان بشاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب گشادن
تصویر لب گشادن
سخن آغازیدن، لب گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
باز کردن گره بسته، حل کردن مشکل. یا گره گشادن از ابرو. چهره را باز نمودن گشاده روشدن: گره بگشای زابروی هلالی خزینه پر گره کن خانه خالی. (نظامی) یا گره گشادن خنده. پدید آمدن خنده. یا گره گشادن دل. غم دل را زایل کردن شاد کردن خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ گشاده
تصویر رخ گشاده
بی حجاب، متبسم، خندان، بشاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روی گشاده
تصویر روی گشاده
((گُ دِ))
بشاش، خوشرو
فرهنگ فارسی معین